معنی واحد پول هنگ کنگ

حل جدول

لغت نامه دهخدا

هنگ کنگ

هنگ کنگ. [هَُ ک ُ] (اِخ) یکی از مستعمرات انگلیس در جنوب شرقی سرزمین چین است که در شرق رود مروارید و در 90میلی جنوب کانتن قرار دارد. 391 کیلومتر مربع وسعت و قریب دو میلیون نفر جمعیت دارد. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر).


واحد پول

واحد پول. [ح ِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) واحدی که برای سنجش و شمارش پول به کار میرود: واحدهای پول در حکومت اسلامی عبارت بوده اند از: 1- دینار که دارای اقسامی بوده است از قبیل: قیصریه، هرقلیه، دمشقیه، هبیریه، خالدیه، یوسفیه، هاشمیه، جعفریه، احمدیه و مغربیه. رجوع به دینار شود. 2- درم یا درهم که دارای اقسامی بوده است چون: کسرویه، وافیه، تامه، بغلیه، طبریه، اصبهبدیه، جوراقیه، جراز، هاشمیه، سمیریه، خامسیه و مکروهه. رجوع به درم و درهم و به کتاب تاریخ مقیاسات و نقود در حکومت اسلامی ص 66 شود.
واحد پول ایران ریال است و پیش ازآن تومان بوده است، واحد پول عراق فلس و واحد پول ترکیه لیر، واحد پول سوریه قرش، واحد پول مصری جینه ومیلیم است. رجوع به ریال، تومان، فلس، لیر، قرش شود.
واحد پول در فرانسه فرانک است. رجوع به فرانک شود. واحد پول در سویس فرانک سویس است. واحد پول در آلمان مارک و در انگلستان لیره استرلینگ است. رجوع به لیره ٔ استرلینگ شود. و اجزای آن شلینگ و پنس است. رجوع به شلینگ و پنس شود. واحد پول شوروی روبل است. واحد پول در اتریش شلینگ اتریشی است. و در بلژیک بلگا و فرانک بلژیک است. رجوع به فرانک شود. واحد پول در بلیوی بلیویانو که برابر است با 9/937 فرانک.


کنگ

کنگ. [ک َ] (اِ) به معنی بال است یعنی سرانگشتان دست آدمی تا دوش. (برهان) (فرهنگ رشیدی). بازوی انسان. (غیاث). بال باشد و آن از سر انگشتان است تا بازو و کتف. (انجمن آرا) (ازجهانگیری). بال آدمی یعنی از سرانگشتان تا دوش. (ناظم الاطباء). || از جانوران پرنده، جناح. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). بال مرغ. جناح و بال پرندگان. (ناظم الاطباء):
آن خسیس از نهایت خست
کنگ کنجشککی بکس ندهد.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
|| از درختان، به معنی شاخ باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). شاخ درخت. (غیاث) (ناظم الاطباء). || مجازاً به معنی شاخ نبات (خوردنی). (حاشیه برهان چ معین):
بر کنگ نبات آنکه در این شیشه کره بست
در نقش هم او صورت قرصک که و مه بست.
بسحاق اطعمه (از حاشیه ٔ برهان ایضاً).

کنگ. [ک ِ] (ص) پسر امرد درشت قوی جثه. (برهان). امرد قوی جثه. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). پسر امرد بی اندام و بدشکل بزرگ جثه. (ناظم الاطباء). امرد بزرگ و قوی تن. امرد بزرگ وقوی قالب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
داری کنگی کلندره که شب و روز
خواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
کنگی بلندبینی کنگی بلندپای
محکم سطبر ساقی زین گردساعدی.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
بل نه رجالند که رحال رجالند
کنگ نگوید که نه رجال رحالیم.
ناصرخسرو.
هر یکی با دو کنگ سبزارنگ
سر از آن کور چار چون خرچنگ.
سنایی (از انجمن آرا).
قاضی تو اگر پند برادر بپذیری
گیری ز طلب کردن این کنگ کناره.
انوری.
من سوزنیم کنگ نر و دیوانه
بندم در کون هر دو با یک خانه.
سوزنی.
منم کلوک خرافسار و کنگ خشک سپوز.
سوزنی.
فارغ است از خشت و از پیکار خشت
واز چو تو مادرفروش کنگ زشت.
مولوی.
کنگ زفتی کودکی را یافت خرد
زرد شد کودک ز بیم قصد مرد.
مولوی.
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت.
مولوی.
گه گریبانم بگیرد قحبه ای
گاه کنگی بشکند دندان من.
سعدی (از حاشیه ٔ برهان چ معین).
و رجوع به گنگ شود. || مرد پست و عوام. (ناظم الاطباء). || زبان آور. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). زبان آور و پرگو. (ناظم الاطباء). || تنگ چشم و خسیس. (برهان). || بی حیا. (برهان) (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (جهانگیری). گستاخ و بی حیا. (ناظم الاطباء):
هر چند که کنگیم و کلوکیم و لکامیم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| هم نشین و مصاحب. (ناظم الاطباء).

کنگ. [ک ُ] (ص) مرد سطبر و قوی هیکل. (برهان) (جهانگیری). فربه و قوی هیکل. (غیاث). مرد قوی هیکل. (فرهنگ رشیدی). مردمان قوی هیکل. (انجمن آرا). مرد شناور استوارخلقت بزرگ جثه. (ناظم الاطباء). پسر جوان. (از فهرست ولف):
همان کنگ مردان چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله.
فردوسی (از انجمن آرا).
|| امرد و جوان شوخ و گستاخ. (ناظم الاطباء). || (اِ) بیخ و بن خوشه ٔ خرما. (برهان) (ناظم الاطباء). خوشه ٔ خرما. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری): بُسر؛ کنگ خرما. (ملخص اللغات حسن خطیب).

کنگ. [ک َ] (اِخ) دهی از دهستان شاندیز است که در بخش طرقبه ٔ شهرستان مشهد واقع است و 2057 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کنگ. [ک ُ] (اِخ) نام بندری است از بنادر. (برهان). بندر کنگ یکی از بنادر خلیج فارس است و قریب 4000 تن سکنه دارد. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 109). بندری است از بنادر فارس که آن را کنگان گویند و آن را دیده ام از بنادر قدیم است مقدم بر بوشهر و سایر بنادر بوده، بوشهر در یمین و عسلویه در یسار آن و اقع شده و شیخ جباره عرب تمیمی حاکم آن بوده است. (انجمن آرای ناصری). نام بندری است. (ناظم الاطباء). رجوع به کنگان شود.


هنگ

هنگ. [هَُ] (اِ) ذخیره. || توشه و قوت. || قدرت و توانایی. (ناظم الاطباء).

هنگ. [هََ] (اِ) سنگینی و تمکین و وقار. (برهان). سنگ. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ی ْ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آئین و به هنگ تو.
فرخی.
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سپر و همت تو گیرد هنگ.
فرخی.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منوچهری.
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ.
مسعودسعد.
پر و بال از تو یافته رادی
فرّ و هنگ از تو یافته فرهنگ.
سنایی.
- بهنگ، باهنگ. باوقار. متین:
یاری بودی سخت به آئین و بهنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل سنگ.
فرخی.
|| در زبان پهلوی، هنگ = فهم و معرفت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). دریافت و فهم و ادراک و فراست و هوش. (ناظم الاطباء). دانایی و هشیاری. (برهان):
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن.
فردوسی.
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش، نه رای و نه هنگ.
فردوسی.
برادر شد، آن مرد هنگ و خرد
سرانجام من هم بر این بگذرد.
فردوسی.
جهان به خدمت او میل دارد و نشگفت
که خدمتش طلبد هرکه هوش دارد و هنگ.
فرخی.
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
گرت هوش است و هنگ دار حذر
ای خردمند از این عظیم نهنگ.
ناصرخسرو.
- باهنگ، باهوش. هشیار:
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ روشن روان.
فردوسی.
- بهنگ، باهنگ. باهوش:
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان پردل جنگ آور بهوش و بهنگ.
فرخی.
|| غم خواری. (ناظم الاطباء). نگاه داشتن و غم خواری کردن. (برهان):
بدو گفت شیده که این نیست هنگ
که ما زنده و تو درآیی به جنگ.
فردوسی.
|| ضرب و صدمه و آسیب. (برهان):
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا.
فردوسی.
|| زور و قوت و قدرت. (برهان). سنگ. (حاشیه ٔبرهان چ معین):
بدان سان همی زدْش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ.
اسدی.
|| غار و شکاف کوه. (برهان). این معنی را از هنگ افراسیاب استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به دژآهنگ افراسیاب شود:
ز هرشهر دور و بنزدیک آب
که خوانی همی هنگ افراسیاب.
فردوسی.
بدین اندر آن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
ز گیتی یکی غار بگزید راست
چه دانست کآن هنگ دام بلاست.
فردوسی.
|| سپاه و لشکر و قوم و قبیله. (برهان).در زبان کردی به ضم اول به معنی گروه است:
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم.
مولوی.
- سرهنگ، فرمانده سپاه و لشکر:
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه، آن دو سرهنگ بود.
نظامی.
|| در تداول امروز واحدی است در نیروهای انتظامی که شامل سه گردان و یک ستاد است. نفرات عادی هنگ 960 تن و ستاد آن در حدود 25 تن است که روی هم در حدود یک هزار تن میشوند. || قصد و اراده و آهنگ. (برهان). در این معنی مخفف آهنگ است ولی پورداود نوشته است که هنگ به معنی قصد و نیت است و این معنی از زبان فارسی باستان است. || دم آبی که خورند. (برهان) (ناظم الاطباء). || (ص) زیرک و عاقل. (برهان). تیزفهم و دانا و هوشیار. (ناظم الاطباء). || بسیار و فراوان و وافر. (برهان).

هنگ. [هَِ] (اِ) زحیر و پیچش شکم. (برهان). || بختیاری و بهره مندی. || ساعات خجسته و مبارک. || فهم و فراست و هوش. || انغوزه. (ناظم الاطباء). به هندی صمغ درخت اشترغار است. (برهان).

هنگ. [هََ] (اِخ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 44 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، شلغم و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

فرهنگ فارسی هوشیار

کنگ

(اسم) از سر انگشتان آدمی تا دوش، بال پرنده جناح: آن خسیس از نهایت خست کنگ گنجشککی بکس ندهد. (بنقل رشیدی)، شاخه درخت شاخ، شاخ نبات (خوردنی) : بر کنگ نبات آنکه درین شیشه کره بست در نقش هم او صورت قرصک که و مه بست. (بسحاق اطعمه) (صفت) ستبر و قوی هیکل: و دمم گرفتی چنانک عورتی را مردی کنگی فرو گیرد، پسرامرد درشت و قوی جثه: گه گریبانم بگیرد قحبه ای گاه کنگی بشکند دندان من. (سعدی)

فرهنگ عمید

هنگ

هوشیاری، دانایی: ای همه سیرت تو هنگ و ثبات / چه کنم بی‌ثبات و بی‌هنگم (انوری: ۶۹۲)،
سنگینی: ز هنگ سپهدار و چنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی: ۱/۳۴۸)،
[مجاز] وقار، شوکت،
زور، قدرت،
قصد، آهنگ،


کنگ

قوی‌هیکل، قوی‌جثه،
امرد و بی‌شرم: گه گریبانم بگیرد قحبه‌ای / گاه کنگی بشکند دندان من (سعدی: لغت‌نامه: کنگ)،

معادل ابجد

واحد پول هنگ کنگ

222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری